زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

نه ! - 2

دخترک را در روروئکش نشانده ام که غذا بخورد. خم شده بود سمت زمین و  وسایلش که پایین روروئک بودند را نشان می داد . یکی را برداشتم رو به دخترک گرفتم : من : این ؟ دخترک : نه ! یکی دیگه رو برداشتم : من : این ؟ دخترک : نه ! وسیله بعدی .... من :  این ؟ دخترک : نه ! .... - این ؟ - نه !   و این گفتگو همچنان ادامه داشت تا دخترک راضی شد یکی را انتخاب کند . (همین چیزی که در عکس پایین در دست دارد .)       ...
30 دی 1392

افق

در ادامه مطلب شاهد محو شدن من و دخترم در افق باشید :     همون طور که گفتم  خدمتتون در اینجا ما ، در حضور شما ، به تدریج در افق محو می شویم :                        افق پس از محو شدن ما :   ...
30 دی 1392

پدر دختری

وقتی بابایی به زهرا غذا می دهد و خودش از صحنه ای که خلق کرده عکس یادگاری می اندازد :     دستش هم غذایی شده :               ...
27 دی 1392

نه !

دخترك رو برويم ايستاده با شكلاتي در دست و صورتي كاكائويي ، مي گويم : مياي بوست كنم ؟ صاف توي چشمهاي من نگاه مي كند و مي گويد : نه ! و پشتش را به من مي كند و راهش را مي كشد و مي رود ! و من مات و مبهوت محو رفتن اين موجود هفتاد و پنج سانتي مي شوم ! پانوشت ١ ) بدون إغراق چند ثانيه مات و مبهوت اين كارش بودم . پانوشت ٢) دخترك بالاخره اومد تو بغلم و از لباس بنده جهت پاك كردن صورت كاكائوييش بهره ها برد ! من هم از فرصت استفاده كردم و حسابي ماچ ماليش كردم .   ...
27 دی 1392

در !!

١)در اتاق خواب را بسته ام كه دخترك از اتاق بيرون نرود ، مي رود پشت در اتاق مي ايستد ، پس از كلي تلاش نافرجام براي باز كردن در اتاق مي گويد : دَ ، دَ ! ٢) در قوطي فلزي آب نبات را كه در خانه پدربزرگش با آن بازي ميكند را باز مي كند ، مي گويد : دَ ، دَ ! ٣) ظرف كوچك در داري را پيدا كرده كه تصادفا چند گل سر هم داخلش است ، ظرف را دستم ميدهد كه درش را باز كنم و من گمان مي كنم كه به دنبال گل سرهاست كه به دهانش ببرد ، ولي دخترك با ظرف و درش سرگرم مي شود . مي گويد : دَ ، دَ و تلاش مي كند در ظرف را ببند ، تلاشش براي درست قرار دادن در ، بر روي ظرف ، ستودني است ! ٤) مي خواهم پاهايش را چرب كنم ، در كرمش را باز ميكنم ، گل از گل مي شكوفد ، در را بر مي دار...
26 دی 1392

ز مثل زلزله

اين خاطره را يا لحن " آقاي همسايه ي كلاه قرمزي أينا " بخوانيد لطفا: ( آقا ! ما رفتيم مسافرت ، كمتر از هفتاد و دو ساعت اونجا بوديم ، آقا سه بار نماز آيات به ما واجب شد ! آقا ، سه بار زلزله اومد ! ) پانوشت : مديونيد اگر فكر كنيد ما حتي يك ذره هم ترسيديم ! زلزله اول و دوم را با پيامك خبري كه به گوشي پدربزرگ زهرا آمده بود متوجه شديم ؛ از زلزله سوم توسط مادربزرگ زهرا كه در هتل مانده بود و حسابي شاهد لرزش زمين بود ، آگاه شديم . ما ( دخترك ، پدربزرگ ، عمه مهربون و بابايي و بنده حقير ) موقع زلزله سوم يه جايي زير زمين بوديم و مشغول انداختش عكس يادگاري ! بودند كساني كه همون جا زير زمين ، زلزله را فهميده بودند ولي مثل اينكه خيلي داشته به ما خوش مي گذشت...
22 دی 1392

تحويل !

صداي همه در آمده كه چقدر دخترك را وابسته به خودت مي كني ؟ دوست دارم همه كارهايش را خودم به تنهايي انجام بدهم ، دوست دارم هميشه جلوي چشم خودم باشد ، دوست دارم همه جا همراه خودم باشد ، برايم خيلي سخت است كه يك ساعت از خودم دورش كنم . به ندرت يك ساعتي پيش مادري گذاشتمش .كساني كه دور از خانواده هستند طبيعي است كه همه بارها بر دوش خودشان است ولي براي ما كه پنج شش نفر دور و برمان خداخدا مي كنند كه نازنين يك ساعت هم شده پيششان بماند ، اين كار من ظاهرا يه كم غير عادي است ( بقيه مي گن البته ! به نظر من خيلي هم عادي است ) همه اينها رو گفتم كه به اينجا برسم : چهارشنبه زهرا را براي چكاپ برديم ، به دكتر مرندي مي گويم : آقاي دكتر شب زياد از خواب بلند مي ش...
12 دی 1392

دوستان ! باز هم التماس دعا

دوستان ! دعا كنيد در اين ايام براي مادر جوان دو بچه كه وقتي براي ورم صورتش رفت دكتر ، فهميد سرطان غدد فوق كليوي دارد ... فشار خونش بالاست و احتمال دارد از زير عمل زنده بر نگردد .... بعد از عمل هم بايد شيمي درماني شروع شود .... دوستان ! دعا كنيد براي جوان بيست و پنج ساله اي كه مادرش از كودكي معلم قرآن ما بوده و حالا در حال دست و پنجه نرم كردن با سرطان روده است .... دوستان ! به اميد استجابت دعاي دل هاي پاكتان اين پست را گذاشتم ، فراموش شان نكنيد ....
12 دی 1392